بغضی دارم از جنس شقایق...میخواهم بشکنم این غمخوار تنهائیم را...
چشمهایم همیشه بارانیست...به تاریکی شب عادت کردم...
آه ....که چقدر تنهایم...آه ...که چقدر بیقرار م...
ابر سیاه دلم تاب چرخش در آسمان را ندارد...میخواهد بارانی ببارد تا کسی نیازی به اشک نداشته باشد...
میخواهم برا خودم...برای تو ...و برای تمامی عاشقا اشک بریزم...
د میخواهم ببارم...اشکهایم تمامی ندارند...ببین عشقم ...ببین لرزش دستهایم را...
همان دستانی که همیشه گرمی دستانت بودند...
ببین قلبم را که چگونه میلرزد...همان قلبی که فقط به عشق تو میتپید...
آخ که چقدر تنهایم ... دیگر دارم عادت میکنم به بی وفائیهایت...
حال در برابر آئینه قرار گرفتم...دارم خودم را زیبا میکنم...
همانگونه که با آمدنت خودم را زیبا میکردم و تو هی میگفتی چه زیبائی...
عشقم هیچ میدانی که ...نگاهم همیشه به قرار گاهمان مانده...
آری عشقم...هنوز رو بروی آئینه به خود مینگرم...آیا این منم...
ببین با من چه کردی...زمانی که تمامی غشقم را ...در طبق اخلاص گذاشتم رهایم کردی...
الان من ماندم و خاطرات تو...تنها با جاطراتت زندگی میکنم...
دیگر چیزی نخواهم گفت...اما همیشه یادت باشد...چشم براه تو خواهم ماند...تا روزی برگردی...
هنوز هم دعایت میکنم...منتظرم باز گردی...باز گردی و عاشقانه مرا در آغوش گیری...
و اشک ریزان سرت را روی شانه هایم قرار دهی...و تمام غمهایت را بروی شانه هایم خالی کنی...
و من با عشقم تو را نوازش کنم...